«بسم الله الرحمن الرحیم»

 

از طریق فرم زیر می توانید برای من پیام بگذارید.

 

دوره دبیرستان معمولا آدم دچار یه انقلاب فکری میشه و در مورد آینده بیشتر اندیشه میکنه . اینکه چی کاره بشم . چه رشته ای بخونم . به چی علاقه دارم .و همیشه دوست داره که درآینده انسان موثر و موفقی در جامعه باشه.من هم بالطبع در دوره دبیرستان بخصوص در دوره پیش دانشگاهی در مورد آینده فکر می کردم.

 

سوال های اساسی من از خودم این بود که :

هدف از زندگی چیه؟ 

خوردن و خوابیدن ؟

کار کردن و کارمند شدن ؟ 

پول درآوردن؟

آخرش که چی؟

و تصور یه زندگی کلیشه ای و روزمره برام کابوس بود.

.

.

.

من تو یه خانواده مذهبی و ولایی بزرگ شدم . پدرم خیلی مراقب حلال و حرام بود. اهل جبهه بود و من  از کوچیکی با این عقیده بزرگ شدم .از همون کودکی به معنویات علاقه داشتم و اهل نماز و روزه بودم.یادم هست قبل سن تکلیف روزه می گرفتم . خلاصه علاقه به معنویات داشتم. یادم هست یه حاج آقایی که دوست بابام بود گفته بود تو بدرد طلبگی میخوری ولی من هرگز به مخلیه ام نمی رسید که یک روزی طلبه بشم.

.

.

دوره نوجوانی و راهنمایی به بازی گذشت مثل همه بچه ها.(بازی بچه های دهه شصت) تو دبیرستان هم دوستان خوبی داشتم و این دوره هم به ورزش بیشتر پرداختم .سه چهارتا دوست صمیمی بودیم،میرفتیم کشتی .فوتبال ما هم  تو این دوره از توی کوچه ها منتقل شده بود توی سالن های ورزشی.

.

توی طول دوره راهنمایی و دبیرستان بیشترین وقتم با دوستام گذشت (المرء علی دین خلیله-هرکسی بر دین دوستان خود است) چه دوران شیرینی بود.اما وقتی به پیش دانشگاهی رسیدم همه برنامه های رفاقتی و رقابتی را تعطیل کردم.دیگه پشت کنکوری بودم و قرار بود کنکور بدم.(اون دوره کنکور ارزش داشت نه مثل الان که شرکت نکرده قبولی) 

.

دوره کنکور آغاز یک تحول برای من بود.دوران توجه به دورن خودم.دوران رفتن از ظاهر به باطن.دوران بلوغ فکری.دوران ارزش گذاری نوین برای عقایدم .دوران ورود به یک نوع سرگشتکی.دوران ساختن فلسفه زندگی برای خودم.دوران بازگشت به معنویت.

سوال های اساسی من از خودم این بود که هدف از زندگی چیه؟خوردن و خوابیدن ؟کار کردن و کارمند شدن ؟ پول درآوردن؟و تصور یه زندگی کلیشه ای و روزمره برام کابوس بود.هرگز این نوع زندگی منو ارضاع نمی کرد.تعبیر خودم از این نوع زندگی ،زندگی گوسفندی بود(باعرض معذرت).من نمی خواستم زندگی گوسفندی داشته باشم.خدا که من رو گوسفند نیافریده بود.

.

.

مسجد رفتن را شروع کردم.ارتباطم با دوستان مذهبی بیشتر شد.از طریق اونها وارد هیئت شدم.(هیئت یکی از مطهرات است،واقعا) هیئت معنویت را در من تقویت کرد.حالا پازل زندگی من کامل تر شده بود.وجود امام زمان عج برای من عینی تر شده بود.در هیئت با او مناجات می کردیم و حالا او برایم یک هدف بود.

به سربازی امام زمان عج و یاری او فکر میکردم .طلبه شدن هم جز گزینه هایم شده بود.حالا دیگر دو راه بیشتر نداشتم.یا مثل همه دوستانم دانشجو شوم.یا دل به دریا بزنم وطلبه شوم1 (راستش از حرف دیگران می ترسیدم.خودم هم اماده نبودم.فکر پوشیدن لباس روحانیت توی مخیله ام نمی رفت.نمی توانستم تصور کنم عبا و عمامه سر کنم و دوستان و فامیل مرا اینگونه ببینند)

.

این مسایل در درون من می گذشت و خانواده از دلم بی خبر . کتابی از آیت الله بهجت بدستم رسید اسمش بود «فریادگر توحید»و با کرامات و مقامات ایشان بیشتر آشنا شدم و شوق من به معنویت صدچندان شد. کتاب دیگری در مورد آیت الله بهاءالدینی خواندم و باز شور و شوقم به مراتب الهی و عرفانی فروان تر شد.و اینها مرا بسوی طلبگی سوق میداد.لکن وقتی به یاد حرف دیگران و قضاوت آنها در مورد خودم می افتادم پایم را کمی پس میکشیدم.این کشمکش و تقابل همچنان در درون وجودم موجود بود.تا اینکه مطلبی از آیت الله بهجت خواندم در مورد طلبگی.آقا گفته بود «طلبگی بهترین و بالاترین شغل دنیاست.»این مطلب را گویا به من میگفت .پسرجان تردید نکن.طلبگی بالاترین شغل دنیاست.

علیرغم اینکه در دانشگاه قبول شدم با قاطعیت طلبگی را انتخاب کردم.یاد حرف حاج آقایی که دوست بابام بود افتادم.تو بدرد طلبگی میخوری.

برای انتخاب طلبگی دو هدف داشتم.طلبه می شودم به دو دلیل:

1-آدم شوم

2-یار امام زمان عج شوم

 

                                         ولی افسوس...

 

 

سجاد زاهد هستم طلبه درس خارج حوزه علمیه قم.کارشناس ارشد فلسفه دین

 

 

1.البته بعدا فهمیدم که یک راه بیشتر نداشتم اینکه طلبه بشوم.این من نبودم که طلبگی را انتخاب کردم ،طلبگی مرا انتخاب کرده بود.